بیقراری
فریاد دل بر آمد از درد بیقراری
این سینه جا ندارد باری گران گذاری
زد غمزه ی نگاهت تیری به دیدگانم
تا ریشه ام اثر کرد چون تیغ آبداری
اسرار عشق ومستی درگوش ما نخوانید
در طاقتم نبینم آداب پرده داری
بگذر زمن تو جانا من مرد ره نباشم
در بادیه نشینم سرگرم روزگاری
صیدی نحیف و زارم بگذر زانتخابم
دامی دگر به ره نه در پای نو شکاری
از کوچه ی خیالم مگذر که عطر یادت
مستی به سر نشاند از بسکه میگساری
اندر کتیبه ی دل نقش تو می نگارم
تا هر که از در آمد سر بسپرد به داری
در پنجه این قلم را چون شانه می کشانم
تا امتداد زلفت برچینم انتظاری
خانه بدوش کشیدم در راه بی نشانی
تا شاید این دل افتد در راه رستگاری
#قاسم-رستگاری