هان؟ میشناسی ام؟ ای خیره پشت پنجره درمن چه دیده ای؟ این پابریده ی احساسِ خود،منم درحسرتی وزین ، با سنگ ها پریدم وغرق نگفتنم تمبری میان پاکت پستم کسی ندید تا روکندمرا و رسیدم به دامنم پنهان سنتم؛ این سرخ جامه ای که نشانِ نشاط نیست لبخند برلبم که کشیدم به صدهنر، پشتش حیات نیست آری توهم کنون، مسحوریک مجسمه ی رنگ خورده از یاقوتی وعقیق این سرخ و سخت را باورنکن که من بالی سبک زعشق بی تابِ پرکشیدن صدآرزوی ناب، دارم نهان رفیق چون کفشدوزکی ازیادرفته ام شاید، زمان، شبی ز سرانگشت حسرتش من را رها کند یا بال های نازک یخ بسته ی مرا با مرگ واکند تندیس پرتملقی از یک الهه ام خاموش وپرغرور. مانند دیگران حرمت بنه فقط به ظاهر حالم گذر بکن؛ از عمق داغ عشق از برزخ شعور...