در مرزبی عبور
جمعه, ۱۷ آذر ۱۳۹۶، ۱۱:۰۴ ب.ظ
❇️ درمرزِبی عبور👇
پرسید عابری درمرز بی عبور
دل را زدی ورق در جلد شهر دور؟
اخمم به پرسشش پیچید و ردشدم
از معبدوطن درمدفن غرور
حالا به غربتم،یک خلوت شلوغ
یک ظاهر لذیذ،یک طعم تلخ وشور
تنهایی و من و رنجِ کشیدنی
یک انزوای عور درهُرمِ یک تنور
مانندیک شراب دُردِ تکبرم
کم کم فرونشست درقلب چون بلور
من ماندم و دلم،رسوای خاطرم
یک دفتربزرگ درگنجه ای نمور
تاریک خانه ی ِذهنم گشوده شد
دارم زهرکسی تصویر نوظهور
مادر،پدر،رفیق،همسایه،هم محل
از هرکسی که داشت درعمرمن حضور
دلتنگ میشوم حتی برای آن
خائن ترین رفیق،یا آن گدای کور
دلگیر میشوم از دل بریدنم
یک قلب زخمی ورویای سربه گور
هربرگ خاطرات،هر روزپشت سر
هر صفحه از دلم ،حالا شده مرور
یک برگ مانده ودرسطرِآخرش
یک پرسش عمیق دردفتری قطور
«دل را زدی ورق ،در جلد شهر دور؟»
پرسیده عاقلی در مرز بی عبور
#ارسا_اجلالی
۹۶/۰۹/۱۷